خاطرات محمد یونس، اقتصاددان و متفکر بنگلادشی از نحوه شکل گیری "گرامین بانک " برای تهیدستان بنگلادشی
بازخوانی یک تجربه : "بانک روستا"، بانک تهیدستان / از خود میپرسیدم: چرا درسهای دانشگاهیام در واقعیت زندگی صفیه هیچ معنایی نداشت؟
در درسهای دانشگاهیام، درمورد جمعآوری میلیونها دلار نظریهپردازی کرده بودم اما در جبرا جلوی چشمانم مرگ و زندگی افراد به چند پنی بستگی داشت. از خود پرسیدم: «چرا درسهای دانشگاهیام در واقعیت زندگی صفیه هیچ معنایی نداشت؟» عصبانی بودم: از خودم، دانشکده اقتصاد و هزاران پروفسور بهظاهر نابغهای که برای حل مشکل امثال صفیه هیچتلاشی نمیکردند. از نظر من، این سیستم اقتصادی بنگلادش بود که باعث شده بود درآمد صفیه همواره در سطح کمی باقی بماند چراکه او نه میتوانست حتی یک پنی پسانداز کند و نه اینکه سرمایهای برای خود داشته باشد...
محمد یونس، اقتصاددان و متفکر بنگلادشی، یکی از پیشروان مبارزه با فقر در سطح بینالمللی محسوب میشود. کوششهای موثر این اقتصاددان در مبارزه با فقر، باعث شد که در سال ۲۰۰۶ جایزه صلح نوبل به او تعلق گیرد. محمد یونس با تأسیس یک بنیاد خیریه غیردولتی به نام «گرامین بانک» توانست جهش بزرگی در فقرزدایی در بنگلادش ایجاد کند. «گرامین» در زبان بنگلادشی به معنای کشاورز است و یونس این عنوان را از آن جهت برگزید که گروههای هدف او در اعطای وامهای خرد و تقریبا بدون بهره، عمدتا در روستاها و حاشیههای شهرها زندگی میکنند. فعالیت گرامین بانک، برخلاف باور رایج در سیستمهای بانکداری موجود، بر مبنای اعطای وام و نیز سایر خدمات بانکی بدون وثیقه به فقرا قرار دارد. به این ترتیب گرامینبانک که نخستین بانک تخصصی ویژه فقرا محسوب میشود، توانسته است بیش از پنجمیلیون فقیر بنگلادشی را تحتپوشش بگیرد که بالغبر ۹۰درصد آنان را زنان سرپرستخانوار تشکیل میدهند.
محمد یونس، روز ٢٨ژوئن ١٩٤٠، در دهکده باثوآ، واقع در منطقه بریتیشراج (بنگلادش مدرن) و در خانوادهای مسلمان به دنیا آمد. وی تحصیلات دانشگاهی خود را در سال ١٩٥٧، در گروه اقتصاد دانشگاه داکا شروع کرد و پس از اخذ مدرک کارشناسیارشد، در سال ١٩٦١ بهعنوان مدرس در اقتصاد در کالج چیتاکونگ مشغول به فعالیت شد که طی آن دوران یک کارخانه بستهبندی راهاندازی کرد که سوددهی مناسبی هم داشت. در سال ١٩٦٥ با دریافت بورسیه تحصیلی کامل، برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و ٥سال بعد، موفق به اخذ مدرک دکترا از دانشگاه وندربیلت شد. یونس در زمان جنگ آزادیخواهانه بنگلادش درسال ١٩٧١، کمیته شهروندی موثری را بنیانگذاری کرد.
شاید بتوان نقطهعطف زندگی محمد یونس را بعد از بازگشت به بنگلادش، دانست. او از آمریکا به بنگلادش آمد و با مشاهده قحطی حاصل از جنگ، خود را درگیر فعالیتهای کاهش فقر کرد و بهعنوان پروژهای تحقیقاتی، یک برنامه اقتصادی روستایی را طراحی کرد.
در سال ١٩٧٥ طرحی تحتعنوان «مزرعه سهشراکتی عصرجدید» ارایه داد که دولت نیز این طرح را اقتباس و اجرایی کرد. در سال ١٩٨٣، این پروژه آزمایشی بهعنوان یک بانک، برای فقرای بنگلادش شروع به کارکرد که بهنام بانکگرامین (بانکروستایی) تغییر کرد. آنچه به نقل از کتاب «بانک تهیدستان» در پی میآید، بخشی از خاطرات محمد یونس در ارتباط با چگونگی شکلگیری گرامینبانک است که به نقل از شهروند تقدیم خوانندگان می شود .
در سال ۱۹۷۶، شروع به ملاقات با فقیرترین خانوادههایی که در «جبرا» زندگی میکردند کردم تا ببینم چگونه میتوانم شخصا بهآنها کمک کنم. روستا از سه گروه تشکیل شده بود: گروهمسلمانان، گروههندوها و گروهبوداییها. وقتی به دیدن بوداییها میرفتم، همیشه یکی از دانشجویان بوداییام بهنام «باروا» را همراه خود میبردم. در غیاب او پروفسور لطیفه مرا همراهی میکرد. او بیشتر خانوادهها را میشناخت و در ارتباط برقرار کردن با روستاییان از توانایی خاصی برخوردار بود.
یک روز هنگامی که من و لطیفه درحال گشتزدن در جبرا بودیم، با خانهای کهنه و فرسوده روبهرو شدیم که کاهگل دیوارهایش ریخته بود و روی سقفش چندین حفره دیده میشد. جلوی خانه، زنی را دیدیم که درحالیکه چمباتمه زده بود، تعدادی ساقه بامبو را میان پاهایش نگه داشته بود و به شدت غرق کار بود.
زن، پس از اینکه متوجه حضور ما شد، بامبوهایش را روی زمین ریخت، برخاست و به سرعت به داخل خانه دوید. لطیفه به او گفت: «نترسید، ما غریبه نیستیم. در دانشگاه درس میدهیم. ما از همسایگان شما هستیم و تنها میخواهیم چند سوال از شما بپرسیم.» با این جملات، زن اطمینان خاطر پیدا کرد و گفت: «کسی در خانه نیست.» منظورش این بود که مردی در خانه نیست. در بنگلادش زنان نباید با مردان غریبه صحبت کنند. بچههای زن، دور حیاط میدویدند و همسایهها نیز با تعجب از پنجره به ما زل زده بودند.
در مناطق مسلماننشین جبرا نیز باید از پشت دیوارهای بامبو یا پرده با زنان صحبت میکردیم چراکه سنت آنجا اینطور بود که به زنان متأهل، اجازه ارتباط با دنیای بیرون را نمیدادند؛ مسالهای که در چیتاگونگ نیز به وفور دیده میشد. من بومی چیتاگونگ بودم و به لهجه محلی صحبت میکردم و سعی میکردم با صحبتکردن، اعتماد زنان مسلمان را جلب کنم. تعریف کردن از کودکان آنها، یکی از این راهها بود. من از زن پرسیدم: «چندتا بچه داری؟»، زن پاسخ داد: «سهتا.» من ادامه دادم: «این پسرت خیلی دوستداشتنی است» و کمکم اطمینان زن جلب شد و با کودکی که در آغوش داشت به سمت در خانه آمد. حدود ۲۰ساله بهنظر میرسید، لاغر بود و پوستی تیره و چشمانی سیاه داشت. ساری قرمز رنگی پوشیده بود و مانند همه زنانی که هر روز از صبح تا شب کار میکردند، چشمانش خسته بود. پرسیدم: «اسمت چیست؟»، پاسخ داد: «صفیهبیگم»؛ «چندسال داری؟» «۲۱سال .»
از آنجایی که نه از خودکار استفاده میکردم و نه از دفترچه، کمی از ترس زن کاسته شده بود. اما بعدها در بازدیدهای مجدد به دانشجویانم اجازه دادم که یادداشتبرداری کنند. پرسیدم: «این بامبوها مال خودت است؟»
- بله
- از کجا آوردهای؟
- خریدمشان.
- بامبوها چقدر برایت خرج داشتهاند؟
- ٥ تاکا
آن موقع پنج تاکا حدود ۲۲سنت میشد. پرسیدم: خودت ٥ تاکا داشتی؟
- نه، از یک مرد قرض گرفتم.
- از دلال؟ چگونه باهم معامله کردید؟
- قرار شد برای پس دادن قرضم، هر روز بامبوهای تمیز شده را به او بفروشم.
- بامبوها را چند به او میفروشی؟
- ٥ تاکا و ۵۰پوشا
زن تأکید کرد که این کار، فقط ٢ سنت برایش سود دارد.
پرسیدم: مگر نمیتوانید از نزولدهنده قرض بگیرید تا مواد خام موردنیازتان را از این طریق تهیه کنید؟
- بله. اما نزولدهندگان سود بالایی از ما میخواهند و مردمی که با آنها کار میکنند، فقیرتر میشوند.
- مگر نزولدهندگان چقدر سود میگیرند؟
- بستگی دارد. گاهیاوقات ۱۰درصد در هفته. اما یکی از همسایگانم روزی ۱۰درصد میپردازد.
- پس کل درآمد شما از کارکردن روی این بامبوها ٥٠ پوشاست؟
- بله.
صفیه نمیخواست زمان بیشتری را از دست بدهد. به تماشای او هنگام کار کردن پرداختم. دستان تیرهاش الیاف بامبو را میبافت؛ کاری که هر روز، هر ماه و هرسال انجامش میداد. این زندگی او بود. او در شرایط سختی کار میکرد. انگشتانش پینه بسته بود و ناخنهایش سیاه و چرک بود. اما فرزندان او چطور میتوانستند چرخه فقری را که او شروع کرده بود، بشکنند؟ آنها چطور میتوانستند به مدرسه بروند درحالیکه درآمد صفیه برای سیرکردن خودش هم کافی نبود؟ به نظر میرسید امیدی برای اینکه فرزندان صفیه بتوانند سرانجام روزی از این بدبختی رها شوند، وجود نداشت.
صفیه روزی دو سنت میگرفت. این موضوع مرا شوکه کرده بود. در درسهای دانشگاهیام، درمورد جمعآوری میلیونها دلار نظریهپردازی کرده بودم اما در جبرا جلوی چشمانم مرگ و زندگی افراد به چند پنی بستگی داشت. از خود پرسیدم: «چرا درسهای دانشگاهیام در واقعیت زندگی صفیه هیچ معنایی نداشت؟» عصبانی بودم: از خودم، دانشکده اقتصاد و هزاران پروفسور بهظاهر نابغهای که برای حل مشکل امثال صفیه هیچتلاشی نمیکردند. از نظر من، این سیستم اقتصادی بنگلادش بود که باعث شده بود درآمد صفیه همواره در سطح کمی باقی بماند چراکه او نه میتوانست حتی یک پنی پسانداز کند و نه اینکه سرمایهای برای خود داشته باشد. کودکان او محکوم بودند در فقری زندگی کنند که او نیز از کودکی گرفتار آن بوده است و قبل از او هم والدینش همینگونه زندگی کردهاند. من هیچگاه از کسی نشنیده بودم که به خاطر کمبود ۲۰سنت در رنج باشد. برای من غیرقابلباور و حتی مضحک بود. اما آیا میتوانستم به صفیه برای اندک پولی که بهعنوان سرمایه زندگیاش لازم داشت، کمک کنم؟
من و لطیفه به خانه بازگشتیم. شروع به قدم زدن در حیاط کردم. سعی داشتم مشکل صفیه را از دید خود او ببینم. او از فقر رنج میبرد چراکه قیمت بامبوهای مورد نیاز او ٥ تاکا بود و او این میزان پول دراختیار نداشت. در نتیجه، ناگزیر میبایست در حلقهمعیوب «خرید از دلال و فروختن به او» باقی میماند. او هرگز نمیتوانست خود را از این رابطه استثماری رها کند. او برای بقای خود ناگزیر بود تا کار خود را صرفا از طریق مرد واسطه پیش ببرد.
در کشورهای جهانسوم، نزولخواری بسیار مرسوم و از نظر اجتماعی نیز پذیرفته شده است. در این کشورها، کسانی که از نزولدهنده قرض میکنند، بهندرت از قراردادی که با نزولدهنده میبندند سردرمیآورند. در مناطق روستایی بنگلادش، به ازای ۳۷کیلوگرم برنج بدون سبوسی که در فصل غیربرداشت از نزولدهنده قرض گفته میشود، میبایست دو برابر هنگام فصلبرداشت پس داده شود و زمین روستاییان نیز تا زمانی که بدهی بهطور کامل پس داده شود بهعنوان ضمانت نزد نزولدهنده باقی میماند. در بنگلادش در بسیاری از موارد، سندی تحتعنوان «باوناناما» حقوق میان قرضدهنده و قرضگیرنده را تعیین میکند. در این سند، قرضدهنده از پذیرفتن هرگونه بازپرداخت قسطی وام از طرف قرضگیرنده منع شده و حتی این اجازه به او داده شده است که پس از اتمام یک مهلت زمانی مشخص، زمین قرضگیرنده را به تملک خود درآورد. سند مهم دیگر، سند «دادان» است که به تاجر این اجازه را میدهد که محصولات تولیدشده توسط قرضگیرنده را با قیمتی کمتر از قیمت بازار خریداری کند. صفیه، بامبوهایش را تحت قرارداد دادان به مرد دلال میفروخت.
در بنگلادش، گاهی برای صرفا زندهماندن، خرید غذا، یا خرید دارو وام گرفته میشود. در چنین مواردی، فرد به سختی میتواند خود را از بار وام رها کند. او، فقط برای اینکه بتواند وام اول خود را بازپرداخت کند، مجبور میشود وام دیگری بگیرد و همانند صفیه تا مدتها در این چرخه باقی بماند. اما بهنظر میرسید اگر صفیه، ٥تاکای اولیه برای خرید بامبوهایش داشته باشد، بتواند از این بدبختی رها شود.
روز بعد، دانشجویی را که در جمعآوری اطلاعات به من کمک میکرد صدا زدم و از او خواستم لیستی از اهالی جبرا که مانند صفیه، به دلالان وابستهاند تهیه کند. فهرست در عرض یک هفته آماده شد. من توانستم ۴۲نفر را که درکل ۸۵۶ تاکا، یعنی چیزی کمتر از ۲۷دلار نیاز داشتند تا بتوانند از قرض دلالان رهایی یابند، شناسایی کنم. با خود گفتم: «خدایا، یعنی همه بدبختی این خانوادهها برای کمتر از ۲۷دلار است!» من با تعجب این جمله را فریاد میزدم و مایمانا ساکت در گوشهای ایستاده بود و مرا نظارهمیکرد. هر دو ما از این واقعیت دگرگون شدهبودیم.
میخواستم به آن ۴۲نفر سختکوش کمک کنم. آدمهایی مثل صفیه فقیر بودند، اما نه به خاطر حماقت یا تنبلی چراکه تمام طول روز کار میکردند و فعالیتهای فیزیکی سنگینی انجام میدادند. آنها فقیر بودند چراکه موسسات مالی روستا کمکی به آنها نمیکردند. درواقع در آن زمان، هیچ ساختار مالی رسمی وجود نداشت که اعتبار لازم را در اختیار فقرا قرار دهد. اما اگر من به روستاییان جبرا ۲۷دلار میدادم، آنها میتوانستند تولیداتشان را به هرکسی به غیر از دلالان بفروشند و دستمزد بالاتری دریافت کنند. برای همین، خیلی ساده ۲۷ دلار به دانشجویم دادم و به او گفتم: «این را بگیر و به آن ۴۲نفر روستایی بده. آنها میتوانند بدهکاریشان را به دلالان پس دهند و تولیداتشان را به قیمت بهتری بفروشند». او پرسید: «تا کی باید قرضشان را به شما پس دهند؟» گفتم: «هر وقت توانستند.»
تا قبل از این ماجرا، به محض اینکه سرم به بالش میرسید، خواب به سراغم میآمد. اما این بار از خواب خبری نبود. از خودم خجالت میکشیدم که بهعنوان بخشی از این جامعه هستم ولی نمیدانستم ۲۷دلار میتواند زندگی ۴۲فرد ماهر را متحول کند. باید به دنبال یک راه حل اساسی میرفتم. چیزی که برای این کار به آن نیاز داشتیم، نهادی بود که بتواند به کسانی که «هیچندارند» قرض دهد. بنابراین تصمیم گرفتم به بانک محلی روستا بروم و از آنها بخواهم به فقرا پول قرض دهند. به نظر ساده و سرراست میرسید و آن وقت، خواب به سراغم آمد.
صبح روز بعد، با خودرو خود به شعبه محلی بانک دولتی «جاناتا» رفتم. بانک جاناتا، بزرگترین بانک روستایی در بنگلادش محسوب میشد و شعبه دانشگاه آن، درست نزدیک جاده قرار داشت. بانک از اتاق مربعشکلی تشکیل شده بود. پنجرههای جلویی بانک با میلهها پوشیده شده و دیوارها سبز تیره بودند. جلوی اتاق نیز با میز و صندلیهای چوبی پر شده بود. مدیر بانک، همانطور که پشت به دیوار نشسته بود به من اشاره کرد و گفت: «آقا! چهکاری میتوانم برایتان انجام دهم؟» نزد او رفتم و منشی بانک برایمان چای و بیسکویت آورد. من برای او توضیح دادم که برای چه نزد او رفتهام: «دفعه قبل نزد شما آمده بودم تا برای طرح «مزارع سهشراکتی» از بانک وام بگیرم. حالا یک ایده جدید دارم و میخواهم به فقرا پول وام دهم. مقدارش خیلی کم است. من خودم قبلا این کار را انجام داده و ۲۷دلار به ۴۲نفر قرض دادهام. راستش را بخواهید، آنها برای اینکه بتوانند کارشان را ادامه دهند و مواد خام لازم را تهیه کنند و محصول خود را بفروشند، به این پول نیاز دارند.»
مدیر بانک، انگار که موضوع عجیب و غریبی برای او تعریف کردهباشند با تعجب گفت: «چه موادی؟» من نیز برای او توضیح دادم: «برخی از این فقرا روی بامبو کار میکنند، برخی تشک میبافند و مابقی نیز درشکهچی هستند. اگر آنها طبق نرخ تجاری از بانک وام بگیرند، میتوانند تولیداتشان را در بازار بفروشند و با سود آن زندگی بهتری داشته باشند. درحالحاضر آنها مثل بردهها کار میکنند و هیچگاه نمیتوانند خود را از سیستم رباخواری موجود نجات دهند.»
مدیر بانک پاسخ داد: «بله، من هم درمورد نزولدهندگان موضوعاتی شنیدهام.» من نیز به او پاسخ دادم: «بنابراین امروز اینجا آمدهام تا از شما بخواهم به این روستاییان وام دهید.» مدیر بانک که دهانش از تعجب باز مانده بود، خندهای کرد و گفت: «من نمیتوانم چنین کاری انجام دهم.» پرسیدم: «چرا؟» او که کمی عصبانی شده بود، گفت: «خب...» راستش را بخواهید او نمیدانست دلایلش را چطور بیان کند اما بههرحال گفت: «یکی اینکه مقدار وام موردنیاز روستاییان مقدار بسیار کمی است و بانک برای چنین امور کوچکی وقت خود را تلف نمیکند چراکه پر کردن مدارک لازم بسیار وقتگیر است». به او گفتم: «اما همین پول اندک برای ادامه زندگی آنان بسیار حیاتی است.»
- این مردم بیسوادند و نمیتوانند فرمهای درخواست وام را پرکنند.
- در بنگلادش که ۷۵درصد مردمش نه میتوانند بخوانند و نه میتوانند بنویسند، پر کردن فرم واقعا موضوع مضحکی است.
- هر بانکی در این کشور همین قانون را دارد. حتی زمانی که کسی پولی میآورد و میخواهد در بانک ما به امانت بگذارد، از او میخواهیم که فرمهای لازم را پر کند.
- چرا؟
- منظورتان از اینکه میگویید چرا، چیست؟
- منظورم این است که چرا بانک نمیتواند پول او را دریافت کرده و صرفا یک رسید برای او صادر کند حاوی این جمله که فلان مقدار پول را از فلان فرد دریافت کرده است؟ چرا بانک نمیتواند این کار را انجام دهد؟ چرا خود وامگیرندگان باید این کار را انجام دهند؟
- خب، شما بانکی که مردم نتوانند بخوانند و بنویسند را چطور میگردانید؟
- ساده است. بانک بابت مقدار پولی که دریافت کرده، صرفا رسید صادر میکند.
- اگر فرد بخواهد پولش را پس بگیرد چه؟
- خب احتمالا باید راه سادهای وجود داشته باشد. او با رسید پولش برمیگردد و آن را به صندوقدار تحویل میدهد و صندوقدار نیز پول را به او برمیگرداند.
مدیر سرش را تکان داد ولی جوابی نداد چون نمیدانست چه باید بگوید.
- بهنظر من سیستم بانکی شما، ضد افراد بیسواد طراحی شدهاست.
رئیس شعبه که به نظر میرسید دیگر عصبانی شده، گفت: پروفسور، بانکداری به این سادگی که شما فکر میکنید نیست.
به او گفتم: شاید، اما اطمینان دارم بانکداری به این پیچیدگی هم که شما درست کردهاید نیست. پاسخ داد: ببینید، واقعیت ساده این است که در هر بانکی در هر نقطه از دنیا هر وامگیرنده باید فرمهایی را پر کند.
- خب باشد؛ اما اگر برخی دانشجویان من داوطلبانه برای روستاییان فرم پر کنند دیگر مشکلی نیست؟ رئیس شعبه گفت: مثل اینکه شما متوجه نیستید. ما نمیتوانیم به فقرا وام بدهیم.
من درحالیکه سعی میکردم مودب باشم به او گفتم: چرا نمیشود؟
- آنها هیچ وثیقهای ندارند. برای ضمانت کار، وثیقه هم نیاز است. به او پاسخ دادم: اما فقیرترین فقرا ۱۲ساعت در روز کار میکنند. آنها باید بفروشند و درآمدی داشته باشند تا بتوانند چیزی برای خوردن بیابند. آنها مجبورند پول شما را پس بدهند تا بتوانند دوباره وام بگیرند و برای یک روز دیگر به زندگی خود ادامه دهند. درواقع زندگی آنها، بهترین ضمانتی است که میتوانند به شما ارایه کنند.
مدیر سرش را تکان داد و گفت: پروفسور، شما آرمانگرا هستید. شما با کتابها و نظریهها زندگی میکنید.
- اما وقتی شما مطمئن هستید که آنها پولتان را برمیگردانند، چه نیازی به وثیقه دارید؟
- این قانون بانک ما است.
- پس تنها کسانی که وثیقه دارند میتوانند وام بگیرند؟
- بله.
- چه قانون احمقانهای! این به معنی آن است که فقط ثروتمندان هستند که میتوانند از بانک وام بگیرند.
- قوانین را من نمینویسم. مدیران بانک این کار را انجام میدهند.
- خب به نظر من قوانین باید تغییر کنند.
- پروفسور! راستش را بخواهید این ما نیستیم که وام میدهیم و ما فقط سپردههای کارگران کارخانه و کارمندان دانشگاه را جمعآوری میکنیم.
- شما نیستید که وام میدهید؟!
- نه! فقط دفتر مرکزی بانک وام میدهد. ما اینجا فقط سپرده دانشگاه و کارکنانش را جمعآوری میکنیم. البته وام «سهشراکتی» شما یک استثنا بود که آن مورد هم از طرف دفتر مرکزی بانک تصویب شده بود. شما برای گرفتن وام باید به دفتر مرکزی بانک بروید و من نمیدانم آنها چه پاسخی به شما خواهند داد.
- بله! به نظر میرسد لازم است با روسای رده بالاتر صحبت کنم. وقتی نوشیدن چای تمام شد و آماده رفتن شدم، رئیس شعبه گفت: میدانم که از تصمیم خود منصرف نمیشوید اما تا آنجایی که من از بانکداری میدانم، میتوانم با اطمینان به شما بگویم که ایده شما هیچوقت عملی نخواهد شد.
دو روز بعد، قرار ملاقاتی با مدیر ناحیه چیتاگونگ بانک جاناتا، یعنی آقای هاولدر، در دفترش تنظیم کردم. مکالمهای که داشتیم تکرار همان حرفهایی بود که با مدیر شعبه محلی جبرا داشتیم؛ البته با این تفاوت که هاولدر ایدهای داشت که در آن، یک ضامن میتوانست چند وامگیرنده را بدون نیاز به گذاشتن وثیقه ضمانت کند.
ایده او را کمی بررسی کردم. بهنظر طرح مناسبی بود اما اشکالاتی هم داشت چراکه ضامن میتوانست همچون یک نزولدهنده رفتار کند و با وامگیرندگان همچون برده رفتار کند.
برای مدتی سکوت حکمفرما شد. از بحثهای چند روز گذشته با مدیران بانکی برایم روشن شده بود که مانع پیشروی من فقط بانک جاناتا نیست بلکه کل سیستم بانکداری بنگلادش است.
ناگهان گفتم: چرا خود من ضامن نشوم؟
- خود شما؟
- آیا میتوانید برای همه وامها فقط خود مرا بهعنوان ضامن قبولکنید؟
هاولدر لبخندی زد و گفت: درمورد چه مقدار پول حرف میزنید؟
- رویهم رفته حدود ۱۰هزار تاکا (۳۰۰ دلار)، نه خیلی بیشتر.
هاولدر شروع به بازی با کاغذهای روی میزش کرد. نسیمی که پنکه سقفی ایجاد کرده بود، با کاغذها بازی میکرد. همینطور که کاغذها روی میز بالا و پایین میرفتند، گفت: خب، میتوانم بگویم که ما ضمانت شما را تنها برای همین مقدار وام میپذیریم.
گفتم قبول! و با هم دست دادیم. چند لحظه بعد گفتم: «اما اگر یکی از کسانی که وام گرفته است، پولش را پس نداد، من قدمی برای پرداخت وام او برنخواهم داشت.» هاولدر با تعجب به من نگاه میکرد. او متوجه نمیشد چرا من اینقدر آدم پیچیدهای هستم.
- ولی ما شما را بهعنوان ضامن وام، مجبور به پرداخت وام خواهیم کرد.
- مثلا چه میکنید؟
- وارد روند قانونی علیه شما میشویم.
- قبول!
او طوری به من نگاه میکرد که انگار دیوانه شدهام و این دقیقا همان چیزی بود که دنبال آن بودم. میخواستم در این سیستم ناعادلانه تنشی ایجاد کنم. میخواستم جلوی چرخه این ماشینبانکداری بدهیبت را بگیرم. اگرچه روی کاغذ، من یکضامن بودم، اما ضمانت کسی را نمیکردم.
- پروفسور یونس، شما کارها را برای من سخت میکنید!
- اما بهنظر من این بانک است که کار را برای مردم سخت کردهاست؛ مخصوصا برای آنهایی که هیچ چیزی ندارند.
- بههرحال من تلاش میکنم کمکتان کنم.
- من هم درک میکنم که این مشکل از شما نیست و ناشی از قوانین بانکی است.
- اکنون من درخواست وام شما را به اداره مرکزی بانک در داکا اعلام میکنم و منتظر میمانیم تا ببینیم آنها چه میگویند.
- اما من فکر میکردم که شما بهعنوان مدیر ناحیه چیتاگونگ، درمورد این موضوع اختیار کامل دارید.
- بله، اما این مورد غیرمعمولتر از آن است که من بتوانم شخصا اقدام کنم. اجازه باید از بالا صادر شود.
جواب به درخواست من ٦ ماه و طیشدن روند اداری وام هم ٤ماه طول کشید. درنهایت، دسامبر ۱۹۷۶ موفق شدم از بانک جاناتا، برای فقرای جبرا وام بگیرم. در طول سال بعد، تمام درخواستهای فقرای روستا برای دریافت وام را باید شخصا امضا میکردم. حتی زمانی که برای مسافرت به اروپا یا آمریکا رفتهبودم، بانک برای امضاکردن فرمها، به جای تماس با وامگیرندگان اصلی در روستا، همچنان از طریق نامه یا تلگراف از من تقاضا میکرد.
همهچیز [برای شکل گرفتن ایده تشکیل بانک برای تهیدستان] از اینجا شروع شد. فقرای جبرا بهخوبی میدانستند که برای پایاندادن به فقرشان، این وام تنها شانس آنهاست. من نمیخواستم هیچوقت به یک نزولدهنده تبدیل شوم و علاقهای هم برای قرضدادن به کسی نداشتم. بلکه آنچه دنبالش بودم این بود که در درجه اول، مسأله مرگ و زندگی فقرا حل شود. اما خود موضوع وثیقه هم برایم سوال شده بود. نمیدانستم آیا حق با من است یا با مدیران بانکی. درمورد راهی که وارد آن شده بودم، هیچ حس روشنی نداشتم. کورمال میرفتم و در حین راه یاد میگرفتم که گرامینبانک یا بانک کشاورزان را چگونه پیریزی کنم.
دیدگاه تان را بنویسید