نخستین کتابخانه خصوصی در روستا
شرق : جا دارد از پدرم یاد کنم که مردی فرهنگی بود؛ یعنی اهل مطالعه، کتاب، نشریه و روزنامه بود. او فرهنگ مطالعه را در من نهادینه کرد تا مدام در کتابها و نشریات سرک بکشم. همین ویژگی سبب شد تا به فکر کتابخوانی و گردآوری کتابهای فراوان و تشکیل یک کتابخانه کوچک و جمعوجور در اتاق خودم بیفتم که نزدیک به ۵۰۰ کتاب را در برمیگرفت. انواع کتابها از داستانی تا تاریخی، شعر، ادب کهن و نوی ایران.
در آن سن به فکر تأسیس یک کتابخانه خصوصی در روستایمان افتادم. یک روز در اتاقم به کتابها خیره شده بودم که جرقهای به ذهنم خورد. با خود اندیشیدم چرا من این کتابها را حبس کردهام و در اختیار دیگران قرار نمیدهم. همین اندیشه سبب شد یکی، دو روز بعد به سراغ متولی حسینیه بالا در روستایمان بروم و از او بخواهم که یک صفه (اتاقکهای موجود در حسینیه) را به من بدهد تا با آن کتابخانه کوچکی درست کنم. ایشان هم موافقت کرد و من با کمکگرفتن از اهالی و همچنین معلمها، پزشک روستا و... برای کتابخانه روستایمان حدود ۷۰۰ کتاب جمعآوری و عملا نخستین کتابخانه خصوصی و غیردولتی را در روستایمان راهاندازی کردم. آن زمان من ۲۰ سال داشتم و پدرم نیز از دنیا رفته بود؛ بنابراین برخی از کتابهای او را که قبلا خودم خوانده بودم، به این کتابخانه دادم و خودم مدیریت اهدای کتابها به بچههای روستا را بر عهده گرفتم که البته بچههای روستا هم در این کار به من کمک بسیاری میکردند. این کار من البته سروصدای زیادی هم به پا کرد؛ یکی، دو نفر میگفتند من مردم را گمراه میکنم؛ اما در نهایت حرف آنها خریداری نیافت چون روحانی روستا که مرد روشنبینی بود، من و نیتم را میشناخت و با پدرم هم دوستی زیادی داشت و در عمل از کار من حمایت کرد. من شخصا بر این باورم که آگاهی مهمترین رکن در پیشرفت و توسعه افراد است و میتواند سهمی مهمتر از هر عامل دیگری در توسعه ایجاد کند. برای همین است که وقتی به بوردو آمدم، بهویژه در آن اوایل که از نظر معیشتی دچار مشکلات فراوانی بودم، هیچگاه دست از مطالعه و خواندن نکشیدم. درس و مطالعه و کار را با تمامی سختیهایی که داشت، باهم جلو میبردم.
شاید باور نکنید؛ باوجود اینکه در همه این مدت از زادگاهم دور بودم؛ اما هنوز بوی خانههای کاهگلی و سروصدای بز و گوسفند در گوشم میپیچد. روزهایی که کودکانی بودیم و با دوستان دوران کودکی سرخوشانه و همدلانه بازی میکردیم، به دنبال هم میدویدیم در محله پایین، محله بالا، محله قلعه، فضای سرسبز کشتخونه و پشت حصار، کلاسهای درس دبستان ناصرخسرو، قناتهایآبادی و... همه و همه گویی پیش چشمانم رژه میروند. با میدانها و کوچهپسکوچههای یزد یا آثار تاریخیاش، خاطرات زیادی دارم. یاد این لحظات شوقی را در من ایجاد میکند و یکباره نهیبی به من میزند که: حسین رها کن تمامی این مسئولیتها و کارهایی که اینجا داری و برو. اما از سوی دیگر عاشق بوردو و این منطقه هستم؛ چراکه بلوغ فکریام را در بوردو گذراندهام و اگر احساس کسی این باشد و بیان کند که چرا برنمیگردی، میگویم: این شهر را دوست دارم و آنها به من اهمیت و قدر دادند و حرمت گذاشتند.
وقتی به کوههای پیرنه در نزدیکی شهر بوردو فکر میکردم و این همه علاقهمندی به رنگها و گلها و گیاهان رنگارنگ، میفهمم چرا من این همه عاشق رنگ و گل و گیاهم. درمییابم چرا به سراغ رنگهای طبیعی رفتم و چرا از الیاف و پشم طبیعی برای فرشها استفاده میکردم و به خاطر میآورم پشم بزهای ندوشن را که بهقدری در آن منطقه معروف بود که از همه ایران به سراغش میآمدند.
دیدگاه تان را بنویسید