رویاهایی که زیر آب میرود

گوشهای ایستاده بود، کلاهی نمدی بر سر داشت، عمق نگاهش آفتاب را دنبال میکرد که آرام آرام پشت ساختمان دانشگاه کمرنگ میشد؛ عصایش را در چمن وسط میدان محکم میکرد تا به آن تکیه کند؛ مردم وارد سالن شده و درها بسته شده بود؛ اما او جا مانده بود.
حدود یکساعت نگاهش میکردم: همچنان جلوی در ورودی ایستاده بود؛ فقط گاهی که در باز میشد و خودرویی تردد میکرد جابهجا میشد؛ امیدوارانه انتظار میکشید.
کنارش رسیدم گفتم پدر جان جایی پیدا کنم بنشینید؛ اینطوری خسته میشوید، گفت «نه آمدم رئیسجمهور و وزیر کشاورزی را ببینم، دیر رسیدم درها بسته شد؛ میایستم همین جا تا بیایند»
لبخندی آرام بر صورت مهربان و پر چین و چروکش نقش بست؛ گفت: کشاورز جماعت که خسته نمیشه؛ ما عادت داریم؛ سر زمین ساعتها میایستیم، برای آبیاری، برای کاشت نهال، برای سمپاشی، برای کوددهی، برای میوه چینی؛ حالا هم میایستم ببینم میشود با ایشان حرف بزنم؛ جای عصایش را باز هم کمی محکمتر کرد و ادامه داد «ما فیروزکوهی هستیم؛ در دل البرز، رسم ایستادن و انتظار را خوب بلدیم.
در فکر بودم؛ در آن شرایط پزشکیان و نوری را تقریبا ممکن نبود ببیند، غمگین خواهد شد؟ صدای خندیدنش و اینکه گفت «اگر هم نشد هم مسألهای نیست؛ تا هوا تاریک نشده باید برگردم «سلهبن»؛ این متانت و وقار ویژه مردمان کوهستان، مردمان زحمتکش و قانع روستانشین است؛ دلم آرامتر شد.
«سلهبن» را میشناختم؛ آرام آرام گفتم روستایی با قدمت چندهزار ساله، با آثار باستانی کشفشده مربوط به هزار اول، منطقهای با طبیعت خیرهکننده و رودخانه پرآب، در کنار فیروزکوه؛ آلو، سیب، گلابی، گیلاس، گردو و بادام نوبرانهها و سوغات باغهای سرسبز این روستای دیدنی برای مسافران و گردشگرانی است که از فیروزکوه و دماوند به تهران برمیگردند.
محصولات لبنی و دامی محلی که باید از روستاییان در سیاه چادرها و سفید چادرهای بالادست خرید، در کنار گیاهان دارویی، انواع عرقیجات و عسل سلهبن هم، آوازه خودش را در میان روستاهای دامنه دماوند و البرز دارد.
پیرمرد نگاه عمیقی کرد چشمانش از غرور و افتخار به روستای اجدادیش میدرخشید، وقتی فهمید روستایش را میشناسم؛ با همان لهجه شیرین مازندرانی (طبری) گفت: «در کنار ارس، بنه، بادام کوهی و زرشک و درمنه، انواع گون و گیاهان دارویی، کشت یونجه و گندم و لوبیاچیتی و سیبزمینی، انواع گونههای جانوری قوچ و میش، کل و بز، آهو، گراز و پلنگ پرنده و خزنده هم داریم، البته گاهی مزارع ما را خراب میکنند، اما فدای سرشان طبیعت همین است، آنچه بیشتر نگرانمان کرده است آبگیری «سد نمرود» است؛ شاید تا چند سال دیگر اثری از «سلهبن» نخواهد بود.
دیگر سراغی از شادی در کلامش نبود، صدایش کمی گرفت؛ دستش میلرزید؛ «من سیبزمینی را خودم میکاشتم، مجوز حصارکشی نمیدهند، گراز به مزرعهام که میزند، همه محصولم از بین میرود؛ حالا باید از شهر بخرم، با قیمت بالاتر؛ سیبزمینی کل فامیل و خانواده را گونیگونی خودمان میدادیم؛ دلال و صادرکننده نابودمان کردند؛ کار خوبی کردند جلوی صادرات را گرفتند.
آهی کشید و گفت « البته معلوم نیست روستایی باقی بماند یا نه ؛ پروژه سد و اجبار به واگذاری زمینهای کشاورزی و کوچ به روستایی دیگر همجوار و کمی آن طرفتر ، جور دیگر پیرمان کرده است.
«همه بیکار شدهایم، فرزندانمان دیگر رغبتی ندارند در سلهبن بمانند. همه رویاهای ما قرار است برود زیر آب دریاچه، همین دریاچهای که روزی باعث زندگی و امید مردم بود، حالا بغض در گلویمان شده است» سکوت کرد...
درها باز شد؛ تیمهای اسکورت و تشریفات و خبرنگاران از دانشگاه به سرعت خارج میشدند، ماموران نیروی انتظامی به سرعت مستقر شدند، شلوغ شد، پیرمرد دستی به شانهام گذاشت و گفت «آمده بودم به رئیسجمهور و وزیر کشاورزی همینها را بگویم، فقط بگویم؛ اما نشد؛ نمیدانم برگردم روستا به خانوادهام و همسایهها چه بگویم، همین یک سهمیه کارت را داشتیم؛ دیر رسیدم»
در شلوغی جمعیت گمش کردم، میخواستم عکسی بگیرم و تلفنی که بعداً با او حرف بزنیم، تا تهران جملات آخرش در گوشم زنگ میزد؛ توسعه و عمران به چه قیمتی؟ سدی که یک تمدن و فرهنگ را به زیر بکشد تا چه اندازه توجیه دارد؛ تکلیف کشاورزی منطقه چه میشود؛ سد نمرود به زودی آبگییری میشود واقعا دیگر سلهبنی نخواهد بود؟
در میان شتاب برای صنعتی شدن؛ شاید به ناچار تسلیم طرحهای توسعه شویم، اما در جوامع محلی ارزشهایی هست که هرگز تمام نمیشود؛ حرمت مسوولیتپذیری آن پیرمرد را که به نمایندگی همسایههایش میخواست رئیسجمهور را ببیند و گفت «دیر رسیدم» نمیتوان قیمت گذاشت؛ هر رویایی هم اگر غرق شود؛ عشق به سرزمین و خاک و حرمت مردم؛ تمامنشدنی است.
داود نخکوب نیاسر | روزنامهنگار
دیدگاه تان را بنویسید