بررسی تطبیقی دو تیم ملی زلزلهزده…
آیا زمین به ناله ما گوش میدهد؟
ابراهیم افشار
۱- زلزله اگر برای شما لولوخورخوره است، برای تاریخ ایران زمین خاطره است. خاطراتی لبریز از سوگ و مرگ و کابوس و انهدام. یا لذتهای بازگشت به زندگی کوفتی از نگاه شرقیان عرفانزده! اما اینک برای بازخوانی خاطرات همزیستی«زلزله و فوتبال»، باید به ۴۵ سال پیش سفر کرد. به ۲۱ فروردین سال ۱۳۵۱ که آن روزها نیز ـ درست مثل امروز که تیم ملی برای جام جهانی ۲۰۱۸ آماده میشود ـ زلزله مصادف با آمادهسازی تیم ملی ایران برای یک آوردگاه مهم همچون جام ملتهای آسیا ۱۹۷۲(بانکوک) بود. زلزلهای ویرانگر به قدرت ۹/۶ ریشتر که جنوب استان فارس را با خاک یکسان کرد؛ زلزلهای که نتیجهاش۵۰۱۰ نفر کشته بود و ۱۷۱۰ نفر زخمی. آنگاه که ایران سوگوار شد، کیهان ورزشی با چاپ اعانههای ملی برای کمک به زلزلهزدگان، از تصویر گرافیکی تأثیرگذاری استفاده کرد که دو کودک گریان، همدیگر را در آغوش گرفته بودند و زیرش این تیتر را زد که:
-«ای سنگ ها سر است مکوبید … ای خشتها تن است مبارید… آیا زمین به ناله ما گوش میدهد؟»
۲- فوتبال قدیم، فوتبالی درهم تنیده بود و چنان بدنه اجتماع را درگیر خود کرده بود که انگار بخشی از زندگی خصوصی آن هاست. بخشی از رؤیاها و کابوسهاشان. بگذارید برایتان مثالی از تیم ملی مدل ۵۱ بزنم. مدل اردیبهشت ۱۳۵۱ که در حال آمادهسازی خود برای مسابقات آسیایی بود. گزارش کیهان ورزشی از یک تمرین درون اردویی، چنان گیرا و دلچسب است که آدمی آرزو میکند کاش میشد چنین گزارشهایی را نیز از بافت درونی تیم جناب کیروش نوشت اما واقعهنگاران را به حیات خلوت این تیم راهی نیست و خبرهای کلیشهای بیخطر و خنثی، تمام اوضاع و احوال تیم ملی ایران را احاطه کرده است. تیمی ملیای که در قرنطینههای پر از سیم خاردار مرد پرتغالی، آرام آرام پیر میشود و هیچ گزارش میدانی از روزها و شبهای اردوهایش به بیرون درز نمیکند که برای مخاطبان امروز و یا مردمشناسان و روانشناسان سالهای بعد، محل تحلیل و تفسیر باشد.
انگار دیگر خواب چنین گزارشهایی را نیز نمیتوان دید. نگاه کنید خروجی گزارش ۴۵ سال پیش کیهان ورزشی از اردوی تیم ملی، چقدر سوژههای بکر دارد و چقدر داستانک فرعی دارد و چقدر عریان و برهنه رونمایی میشود. درست برخلاف امروز که همه چیزش را پردههای ضخیم پوشانده است و وقایعنگاران از آن، به شدت دور نگه داشته میشود. امروز روانشناسی تیم ملی فوتبال ایران، چیزی در حد هندوانه دربسته است و مطبوعات در حسرت تهیه چنین گزارشهایی میسوزند. ابتدا این گزارش کیهان ورزشی شماره ۹۲۴ به تاریخ دوم اردیبشهت ۵۱ را بخوانید، بعد با امروزش روی یک ترازو بگذارید و از خود بپرسید که چرا تیم ملی در اتاقکهای شیشه دودی غیرقابل نفوذ و رسوخ نگهداری میشود؟
۳- اولینبار که درگیر این گزارش شدم به خاطر تیترش بود که «یک بقال به اعضای تیم ملی ایران پیشنهاد کرده اگر بر کره شمالی پیروز شوید، هم وزن خود پنیر و ماست از من جایزه میگیرید!» آنروزها عکسهای باقر زرافشان از تیم ملی چنان محشر و معنیدار و عمیق بود که بیشتر به «فیلم» میمانست که دارای تحرک است تا تصویری راکد و خاموش. روزهایی که مربیانش پرویز دهداری و محمد رنجبر، تیم ملی را به جادههای اطراف تهران میبردند تا بچهها جیغی بکشند و نعرهای بزنند و هوای دودآلود خیابانهای تهران از ریههایشان خارج شود. روزهای عشق و حال و خاطره و رفاقت که مربیها بچهها را به جاده شمشک و ارتفاعات «زرده بند» میبردند تا روحشان تازه شود. آنجاها نهتنها به پلهنوردی و کوهنوردی دست میزدند که عین باستانیکارها «شنو» هم میکردند، جیغ هم میزدند، مشتبازی هم میکردند تا روحشان تازه شود. گزارش کیهان ورزشی از تمرینات تیم ملی در گردنههای تهران چنین آغاز میشود:
-«دوشنبه ۲۸ فرودین ۱۳۵۱ـ ساعت به سه نزدیک میشود. بچهها ساک به دست و گرمکن پوشیده، منتظر دستور حرکت هستند. امروز یک موضوع، آنها را خوشحال کرده است؛ بازگشت پرویز زدهداری! آن ها دیروز از یک راهپیمایی دلانگیز بازگشتهاند اما امروز نوبت توپ و میدان و دویدن است. همه جمعاند و با مظلومی که از دیروز به آنها پیوسته، ۲۵ نفر شدهاند. رنجبر (مربی) صیرفی (دکتر) و جانانپور (ماسور) از راه میرسند. اتوبوس مقابل درِ هتل آماده حرکت است؛ یالله بچهها! و اتوبوس حرکت میکند.
آشتیانی لباس معمولی بر تن داشت و میگفت قرار است برای شرکت در برنامه تلویزیونی شوی فرخزاد، به ایستگاه تلویزیون برود. به اصرار شومن تلویزیون، به او اجازه غیبت یک جلسهای دادهاند. کلانی با «بی ام وی» خودش و حجازی و مؤدت با پیکان حجازی راه میافتند. امروز بیست روز از تاریخ شروع اردو میگذرد اما تنها یک هفته است که اردو به صورت شبانهروزی درآمده است. برنامه اردو را از دکتر صیرفی میپرسم:« هفت و نیم بیداری. هشت تا هشت و نیم صبحانه. تا ۱۲ استراحت. ناهار. بعد تا ساعت ۳ استراحت. تمرین از ۳ شروع میشود و تا شش طول میکشد. ساعت هفتونیم شام میخورند. ساعت ۱۰ باید همگی در اتاقهایشان باشند. از دهونیم تا یازده همگی در رختخواباند.»
سر جانملکی را باندپیچی شده میبینم. مربوط به تمرین دو سه روز پیش است. در یک درگیری سرش به میله کنار زمین خورده و شکسته، اما هیچ نشانی از ناراحتی ندارد. ته اتوبوس غوغاست. بهزادی لهجه بچهها را تقلید میکند. اشعار بامزه میخواند و بقیه دم میگیرند. مظلومی، کارگرجم، شرفی و جباری ساکتتر از همهاند. بهزادی غزل کوچه باغی هم خوب میخواند. حالا نوبت سر به سر گذاشتن است. اول برای«کارو» شعر میخواند بعد نوبت شرفیست.
بهزادی: قرار است امروز اصغر افتخار بدهد و یک شوت با پای راست بزند» (همه میخندند)
قلیچ : بچهها حق اصغر رو خوردن. با تیم جوانان نبردن. چطوری متولد ۳۱؟!(شرفی ۳۱ سال دارد و بچهها به شوخی او را متولد ۱۳۳۱ میخوانند)
رنجبر در مورد تمرینات توضیح میدهد: «تمرینات از یک ساعت و نیم در روز شروع شد و پنجشنبه هفته پیش به سه ساعت رسید. رفتهرفته کمتر میشود، تا به روزی یک ساعت و نیم برسد. کار در دوره اول که تمرینات تیم صعودی بود برای مقاومت و تحمل فشار بارسنگین عضلات اجرا شد و دوره دوم برای سرعت و جنگندگیست.»
بچهها همینطور ته اتوبوس یک بند ادامه میدهند و هر چی بلدند میخوانند.
- بابا (باباخانلو) چرا ساکتی؟
- فعلا فیکسها میخوانند. ما هم هر وقت فیکس شدیم میخوانیم.
کارگر جم با سر تأیید میکند. اتوبوس کنار در بزرگ ورزشگاه میایستد. بچهها میریزند پایین و در یک چشم بههم زدن همگی پا به توپ در زمین حاضرند. رنجبر فریاد میکشد«باباجون گرم نکرده، توپ نزنین. بعد رو به من میکند و میگوید من و پرویز (دهداری) باهم کنار آمدیم. بچهها بند کفششان را محکم میکنند و وسط زمین دور رنجبر حلقه میزنند.»
رنجبر: «برای دانشجویان جای هیچ نگرانی نیست. با دانشکدهها تماس گرفته و موضوع غیبت از کلاس درس را حل کردهایم. ادارهجاتیها هم برای مرخصیشان، از ۳۱ اردیبهشت تا ۱۰ خرداد اقدام کنند. مسأله تعداد نفرات انتخاب شده در پیش است. کوشش میکنیم ۲۲ نفر در تیم باشند. تعداد نفرات برای ما حائز اهمیت است. بخصوص در تورنمنت جام ملتهای آسیا (۱۹۷۲) رفیقمان آقای دهداری هم میآید. صحبت کردهاند و انشالله به جمعمان خواهند پیوست. امروز دوساعت و نیم تمرین داریم و نیم ساعت با توپ کار میکنیم. بعد دوتا یک ساعته فوتبال. فوتبالمان امروز کمی جدیتر خواهد بود. البته از نظر کار، نه از لحاظ حرکات خشونتآمیز و خارج از چارچوب سلامتی. شماها انگشتشمار فوتبالیستهای ایران هستید و برای ما ارزش فراوان دارید. خیلی مواظب باشید. امروز کارهای دو تیم را در آرایشهای ۴-۳-۳ و ۳-۳-۴ انجام میدهیم که یکیاش حالت دفاعی و دیگری حالت تهاجمی خواهد بود». تمرین شروع میشود . رنجبر با صدای بلند:«روپایی با سه حرکت، یک دو سه…بالا… یک دو سه… بالا»
مؤدت و حجازی از این جمع دور میشوند و در گوشهای برای خود تمرین میکنند. انداختن توپهای سریع برای یکدیگر. باقر (زرافشان) هم کار و عکاسی را ول میکند. کفشهای کتانی جعفر کاشانی را کش میرود و دروازهبان میشود.
بازی که تمام شد مجید حلوایی مرا به گوشهای کشید وگفت مطلب مهمی دارد که میخواهد اختصاصی در اختیار من قرار دهد. گفت:«سر سه راه زندان،یک لبنیاتفروشی هست به نام رضا رضاییفرد که به فوتبال خیلی علاقه دارد و مرا هم میشناسد. به من قول داده که اگر ایران بر کره شمالی پیروز شود به همه بازیکنان سه شب سور خواهد داد. او قول دیگری هم داد و گفت که علاوه بر مهمانی، بچهها میتوانند هم وزن خود ماست و پنیر یا شیر از من به عنوان جایزه بگیرند. البته به استثنای من! چون به من یکی، وعده داده که اگر این خبر را در کیهان ورزشی برایش تبلیغ کنم هموزن فیلابی (قهرمان سنگین وزن کشتی ایران در دهه پنجاه) از ماست و پنیر و شیر انتخاب کنم!»
خبرنگار کیهان ورزشی در پایان مینویسد: تمرین خوبی بود و آنچه بیشتر از همه، آدم را خوشحال میکرد دوستی و صمیمیت بین بچههاست. مردمی که تصور میکنند پیراهن باشگاهی میتواند نفاقی بین بازیکنان به راه اندازد، خوب بود میآمدند و این بازیکنان را کنار هم میدیدند. مثلا من واقعا از مظلومی(غلامحسین) کیف کردم. وقتی کنار من به تماشای بازی نشسته بود و خود اجازه نداشت به خاطر کمردردش وارد بازی شود، یک دقیقه از تعریف بچهها دست برنمیداشت:« بارک الله ایرانپاک. خیلی خوب بود حاجی…»
در راه بازگشت، بچهها کمی خسته بودند اما بازهم از شوخی و کرکری خواندن دست نمیکشیدند. مثلا بهزادی که در راه رفت، به شرفی طعنه زده بود که نمیتواند با پای راست شوت بزند حالا کمی کوتاه میآمد. چون شرفی در همین بازی دستگرمی یک گل با پای راست زد و یا ایرانپاک و وطنخواه که مقابل هم بازی میکردند تمام وقت را برای هم کری میخواندند. ایرانپاک میگفت خب رضاخان همهاش عقب میکشی و بازی میکنی. دیگر جرأت نداری نفوذ کنی؟ و وطنخواه در جوابش میگفت تو زرنگ کجایی؟ بیام جلو و دریبل مفت بخورم؟! بچهها همینطور دو به دو، سر به سر هم میگذاشتند تا اینکه رسیدیم به اردو. بچهها رفتند دوش گرفتند و بعد آمدند نفری یک فنجان چایی یا آب پرتقال خوردند تا وقت شام شد.
آشتیانی از تلویزیون بازگشته بود اما ناکام. آنجا مجری برایش یک مسابقه ترتیب داده بود که میبایست با پنج ضربه از فاصله ده متری، توپ را از یک حلقه رد کند. اما او نتوانسته بود. اگر موفق میشد، ده هزارتومان جایزه میگرفت. پرویز میرزا حسن از آشتیانی پرسید: ضربهها را چه جوری زدی؟ گفت با بغل پا.
- بغل پا که نمیشود.
- پس چه جوری میزدم؟
-وقتی فاصله نازک باشد و هدف در بلندی، نوک پا بهترین ضربه است.
- ول کن بابا.
کلانی عجله داشت. میرفت تا مقدمات عروسیاش را فراهم کند. خانم جباری همراه دخترشان برای دیدن همسر آمده بودند. بقیه هم یکجوری مشغول بودند تا اینکه ساعت هفت و ده دقیقه، دور میز شام نشستند. سرشام هم صحبت زیاد بود. از پرخوری و کمخوری و نوشابه و… شام هم بد نبود. البته به استثنای آن لوبیاپلو که جلوی بچهها ماند؛ یک پیاله سوپ، سالاد کاهو، یک نوشابه، قطعهای کتلت مغز. لوبیا پلو با گوشت قیمه. و سیب و پرتقال به عنوان دسر. بعد از شام هم بچهها برنامه سینما داشتند. دلم میخواست بیشتر میان بچهها باشم. اما باید به اداره برمیگشتم. هنگامی که بحث بر سر انتخاب فیلم بود خداحافظی کردم.»
دیدگاه تان را بنویسید